حیات نیکان 14: آیت الله سید مهدی یثربی

مشخصات کتاب

سرشناسه: ندیری، رقیه، 1357 -

عنوان و نام پدیدآور: آیت الله سید مهدی یثربی/ رقیه ندیری.

مشخصات نشر:قم: مرکزپژوهش های اسلامی صداوسیما ، 1389.

مشخصات ظاهری:48ص.:مصور. ؛ 19/5×9س م.

فروست: حیات نیکان ؛ 14.

شابک: 978-964-514-139-2

وضعیت فهرست نویسی: فیپا

یادداشت: کتابنامه:ص39.

موضوع: یثربی، مهدی، 1304 - 1385.

موضوع: مجتهدان و علما -- ایران -- کاشان -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده: صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران. مرکز پژوهش های اسلامی

رده بندی کنگره:1389 4ن2ی/3/55 BP

رده بندی دیویی: 297/998

شماره کتابشناسی ملی: 2118687

ص:1

اشاره

ص:2

آیت الله مهدی یثربی (مجموعه حیات نیکان جلد 14)

کد: 1659

نویسنده: رقیه ندیری

ناظر محتوایی: مجتبی مهدوی

تهیه کننده و ناشر: مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما

ویراستار: منیره ماشااللهی

طراح جلد: مسعود نجابتی

نوبت چاپ: اول / 1389

شمارگان: 1500

بها: 6500 ریال

حق چاپ برای ناشر محفوظ است

نشانی: قم، بلوار امین، مرکز پژوهش¬های اسلامی صدا و سیما

تلفن: 2919670 _ 0251 دورنگار : 2915510

info@irc.irwww.irc.ir

شابک: 7-118-514-964-978 /ISBN: 978-964-514-118-7

ص:3

گاه شمار

گاه شمار

نام: سید مهدی یثربی

سال تولد: 1304ش

محل تولد: کاشان

محل تحصیل: قم _ کاشان

دوره: معاصر

وفات: 8/7/1385

محل دفن: کاشان

ص:4

مقدمه

مقدمه

مجموعه ای که به عنوان «حیات نیکان» پیش روی شماست؛ به طور اجمالی حیات پربار فرزانگان شیعه این پهن دشت اسلامی را مرور می کند. در این مختصر تلاش شده است با ترسیم چهره علمی و معنوی این بزرگان، الگوهای درستی از کردار و سلوک علمی و عملی انسان های موفق و متعالی در اختیار جوانان و علاقه مندان قرار گیرد و نسل کنونی هرچند به اختصار، با خدمات عالمان بزرگ شیعه آشنا شود.

مجموعه حاضر حاصل تلاش جمعی است که با مدیریت اطلاعات اندیشمندان و کارشناسان مرکز پژوهش های اسلامی به انجام رسیده و اینک به صورت کتاب در اختیار خوانندگان قرار گرفته است.

در پایان، ضمن ارج نهادن به تلاش نویسنده، از مدیریت اندیشمندان، آقای ایرج حجازی و همکارانشان در این واحد و نیز عوامل چاپ و نشر مرکز قدردانی می شود.

اداره کل خدمات رسانه ای

مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما

ص:5

پیشانی نوشت

پیشانی نوشت

خانه سوت و کور بود. چارقد سیاه را روی سرش مرتب کرد، جارو را از گوشه حیاط آورد و با بی میلی مشغول شد. زیر لب گفت: تو هم نباشی، خانه تمیز کردن می خواهد. هرچند این خانه با تو مرد. ای کاش من می رفتم و این روزها را نمی دیدم.

رفت و روب خانه که تمام شد، دستمالی برداشت. شیر سماور را باز کرد و دو سه قطره آب روی دستمال ریخت و به سمت آیینه و قاب عکس های اطراف آن رفت. اول به خودش توی آیینه نگاه کرد و گفت آسیه بیگم، ببین این تویی. حق داری از دیدن خودت جا بخوری؛ اما چه می شود کرد. پیشانی نوشت تو هم این بوده. باید آن روزها که ترگل ورگل بودی، به انتظار سید محمدرضا می نشستی که به خانه بخت ببردت. چه می دانستی که آرزوهایت نقش بر آب می شود.

ص:6

با صدای قیژقیژ در به خودش آمد. زن جوان پا به اتاق گذاشت و گفت: باز هم رفتی تو فکر اون خدا بیامرز؟ جواب داد: نه. به پستی و بلندی های زندگی خودم فکر می کردم. خوش آمدی منیرخاتون. دلم گرفته بود. خوب کردی آمدی.

دو استکان از کنار سماور برداشت و قوری را رویشان کج کرد. چای را صبح دم کرده بود که سید مهدی تکه های نان خشکیده را در آن فرو ببرد و صبحانه ای بخورد. رنگ چای بد نبود. منیرخاتون چشم از استکان برداشت و گفت: راستی، زن ها تو مجلس عزا می گفتند قرار بوده از همون جوونی، زن خدا بیامرز سید محمدرضا بشی. آره؟ آسیه بیگم روی دامن سیاهش دست کشید و گفت: قرار بود. پدرهامان، برادر بودند و نانمان توی یک سفره بود، اما بازی سرنوشت نگذاشت. یک روز شنیدم سید محمدرضا کتاب هایش را بار زده و می خواهد به عتبات برود. رویم نشد بگویم مرا هم با خودت ببر. اون رفت و چشم من به در ماند که برمی گردد و عروسی سر می گیرد، اما غافل از اینکه سید محمدرضا سرش به کتاب ها و درس و بحث گرم شده بود و نمی توانست فقط برای بردن من به ایران بیاید. بگذریم از اینکه خرج سفر زیاد بود و دست او تنگ. وقتش را هم نداشت. بعداً از آنها که برای زیارت رفته بودند، شنیدیم ازدواج کرده، دلم شکست. همان روزها به خدابیامرز شوهر اولم، بله را گفتم. سید محمدرضا بعد از پانزده سال به کاشان برگشت. خانمش را نیاورده بود. می گفتند راضی نشده به ایران بیاید. سید هم او را گذاشته بود و آمده بود. دو سه ماه بعد با یکی از کاشانی ها وصلت کرد. تا اینکه شوهرم از دنیا رفت. وقتی به خواستگاری ام آمد، نمی دانستم چه بگویم.

ص:7

چایی یخ کرد. دست برد که استکان منیرخاتون را بردارد و چای اش را عوض کند، ولی منیرخاتون نگذاشت و گفت: خوب است. داشتی می گفتی. بعد یک حبه قند در دهان گذاشت. آسیه بیگم گفت: چه بگویم. می بینی که شدم زن سوم سید محمدرضا، عالم و قاضی شهر. با اینکه مرد سرشناسی بود، زخم زبان های مردم نمی گذاشت راحت زندگی مان را بکنیم.

منیرخاتون استکان خالی را روی نعلبکی گذاشت و گفت: خدا بزرگه. غصه نخور به فکر سید مهدی باش. طفل معصوم الان کجاست؟ آسیه بیگم گفت: میرعلی آمد و بردش. خدا خیرش بده. با اینکه دست تنگه، به خوب و بد زندگی مون می رسه.

به جای پدر

به جای پدر

بعدازظهر یک روز تابستان بود و مردم بیشتر در باغ و باغچه های خانگی یا در سرداب ها استراحت می کردند تا داغیِ آفتاب فروکش کند؛ اما سید مهدی آن روز هم مثل همیشه روی دوش برادرش، میرعلی بود و از کوچه های خلوت شهر کاشان می گذشتند. نگاه سید مهدی به دنبال پرندگان بود و برادرش با عجله راه می رفت که سر وقت به درس و مباحثه برسد.

با اینکه حوصله سید مهدی در خانه دوست برادرش سر می رفت، ولی نمی توانست بدون میرعلی روزش را شب کند و او را به جای پدر پذیرفته بود. سید مهدی سه ساله بوده که پدرش، سید محمدرضا درگذشته بود. او خاطره ای از پدر در ذهن نداشت. پدرش از شاگردان میرزای بزرگ بود. آن روزها میرزای بزرگ را هم نمی شناخت. دنیای او یک شهر پر از باغ و پرنده و جاهایی بود که برادرش می رفت. از این دنیا خانه میرعلی را بیشتر دوست

ص:8

داشت. بعد از آن هم خانه خودشان را. حوض حیاطشان پر از ماهی بود و درخت های توت و انار دورش پر از صدای پرندگان.

کم مانده بود به خانه دوست برادرش برسند که از پشت سر، مردی تفنگ به دست را دید که چادر خانمی را گرفته است و آن را می کشد. به میرعلی نشانش داد. برادرش او را زمین گذاشت و در گوشش گفت: فوری برو خانه.

سید مهدی چند قدم که جلوتر رفت، به دیوار فروریخته ای رسید که پشتش باغ بود. از دیوار بالا رفت و در پناه تنه درختی ایستاد و برادرش را دید که شاخه درختی را شکسته و به سمت مرد می رود. ناگهان شاخه درخت بالا رفت؛ مرد افتاد، تفنگش به کناری پرت شد و زن، چادرش را برداشت و فرار کرد. میرعلی یکی دو ضربه دیگر هم به مرد زد. مرد خودش را جمع کرد و خواست برخیزد که میرعلی به سرعت دور شد.

سید مهدی وقتی به خانه رسید، حیاط، اتاق ها و مطبخ خانه را گشت؛ اما اثری از میرعلی نبود. می ترسید چیزی به مادر و خواهرهایش بگوید. هرچه فکر کرد، نتوانست خودش را مشغول کند. حوصله بازی نداشت و گرسنه هم نبود. تصمیم گرفت در کنار در چوبی خانه شان بنشیند و منتظر میرعلی بماند. کوچه هنوز خلوت بود و از پنجره خانه مقابلشان صدای منیرخاتون را می شنید که به دخترش می گفت: دو تا قرمز، سه تا حنایی بغلش، بعد یه سیاه، بعد یه نیلی، دو تا سفید، دو تا کرم رو قرمز، بعد هم سه تا اخرایی.

خبری از برادرش نبود و کلاغ ها قارقارکنان در حال پرواز بودند. مردها با اسب و قاطر از کوچه رد می شدند و بچه ها کم کم به هوای بازی در کوچه پیدایشان می شد، ولی او به هیچ کدام از اینها دل نمی داد. او فقط میرعلی را

ص:9

می خواست. آفتاب که رفت، مادرش آمد و دست بر شانه اش گذاشت و پرسید: «چرا اینجا نشسته ای؟ چرا با کاظم و غفور نرفتی بازی کنی؟ چرا با صالح نرفتی توت بچینی؟»

سید مهدی چیزی نگفت و چشم دوخت به زمین. مادر، دستی به پیشانیاش کشید و او را بغل کرد و به اتاق برد. سید مهدی پلک هایش را روی هم فشار میداد، ولی اشکهایش روی گل های پیراهن مادرش ریختند. مادر او را روی زانو نشاند و آرام آرام همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید و بعد هم برایش قصه گفت.

سید مهدی صبح با صدای خروسش (تاج طلا) چشم باز کرد و دید سید علی به قول خودش دارد ناشتایی می خورد و با مادرش حرف میزند. از پشت رفت و دستهایش را دور گردن برادرش حلقه کرد. سید علی هم بلند شد و او را یک بار دور اتاق چرخاند و بعد گفت: آن قدر دویدم که سرباز مرا گم کرد. وقتی آمدم خواب بودی، ماندم تا بیدار شوی.

روزهای مدرسه

روزهای مدرسه

ایستاده بود و سنگ های گرد و رنگارنگش را یکی یکی داخل چاه حیاط پرت میکرد که برادرش با هندوانه ای بزرگ از پشت درختهای توت پیدایش شد. هندوانه را زمین گذاشت و سید مهدی را بلند کرد و پرسید:

_ چه می کنی؟

_ دارم از سنگ هایم دل می کنم.

برادرش چشم هایش را تنگ کرد و پرسید:

ص:10

_ از همه آن سنگ های گرد و رنگارنگ؟ چرا؟!

_ دیگر بزرگ شده ام. تازه دستم هم به رف می رسد!

_ می دانم که بزرگ شده ای، ولی آن سنگها قشنگ بودند.

سید مهدی اخم کرد و گفت: دیگر لازمشان ندارم. دلم می خواهد مثل صالح، قلم و دفتر داشته باشم و بروم مدرسه.

سید علی او را زمین گذاشت. هندوانه را توی حوض رها کرد و گفت: حالا نمی شود مدرسه نروی؟ مثل غفور. خودم هرچه بخواهی، یادت میدهم. سید مهدی سرش را به سمت بالا تکان داد و گفت: از غفور خوشم نمیآید! با تیر و کمان، گنجشک و کفتر میزند! کتاب های تو هم بزرگ است، مثل خودت! میخواهم مثل صالح باشم و بروم مدرسه. برادرش چیزی نگفت و به سمت اتاق رفت.

سید مهدی از آن روز به بعد یک روز در میان بهانه مدرسه را میگرفت، ولی اتفاق خاصی نمیافتاد. چند روز بعد وقتی بیدار شد، دید یک قلم و چند دفتر گذاشته اند کنار بالشش. آنها را برداشت و به طرف برادرش دوید و صورتش را پر از بوسه کرد.

سال های اول، خوش می گذشت و سید مهدی کنار صالح می نشست و چون منظّم بود و شلوغ نمیکرد، کسی کاری به کارش نداشت؛ اما خیلی میترسید وقتی آقا معلم با ترکه انار بچه ها را تنبیه می کرد. معلمشان مردی کوتاه قد بود که دکمه های بالای پیراهنش را نمیبست و همیشه توی کلاس پیپ میکشید. صالح هم همیشه سرفه میکرد. یک روز که دیکته داشتند، سرفه صالح قطع نشد. سید مهدی فکر کرد بهتر است برایش آب بیاورد؛ او آن قدر

ص:11

دست پاچه بود که یادش رفت از آقا معلم اجازه بگیرد و به سرعت از کلاس بیرون رفت و از کوزه دفتر مدرسه توی لیوانش آب ریخت و برای صالح آورد.

آقا معلم وقتی او را دید، داد زد: چرا بی اجازه بیرون رفتی؟ بعد جلو آمد سرش را تا نزدیک صورت سیدمهدی پایین آورد. چشم هایش قرمز بود و دهانش بوی بد میداد. سید مهدی گریه اش گرفت و لیوان از دستش افتاد. آقا معلم ترکه انار را برداشت و او را به حیاط مدرسه برد و پاهایش را به میله ها بست. سید مهدی التماس میکرد و می گفت: آقا رفتم برای صالح آب بیاورم. شما را به خدا آقا. ولی آقا معلم با ترکه کوبید به کف پاهایش و او دردش آمد و صدای گریه اش بلندتر شد. همه بچه ها نگاه می کردند، اما صالح همین طور که سرفه میکرد، صورتش خیس اشک بود. باید کاری میکرد، مدیر در مدرسه نبود. صالح جلو رفت و گفت: «آقا... اجازه...».

دوباره سرفه اش گرفت. ترکه انار مرتب بالا میرفت و کوبیده میشد به کف پاهای سید مهدی. صدای سید مهدی خسته و گرفته بود. صالح نزدیک تر رفت و دست دیگر آقا معلم را گرفت. و گفت: «نزنید، یتیمه.» دست آقا معلم شل شد و ترکه را انداخت. پیپش را برداشت و به سمت دفتر مدرسه رفت. صالح پاهای سید مهدی را باز کرد و او را به کلاس برد.

ص:12

سفر

سفر

کنار پنجره نشسته بود و جاده را تماشا میکرد. اولین بار بود که تنها میرفت، ولی خیالش آسوده بود و دلش را سپرده بود به خدا.

از وقتی خود را بر سر دو راهی مهم زندگی اش می دید، دو سه ماهی میگذشت. آن روزها مردّد بود که کدام راه را برگزیند؛ میدانست هرکدام از این راه ها جذّابیّت و سختی خاصی دارد و سرنوشتش با این انتخاب تغییر می کند. از مدرسه، خاطرات چندان خوبی نداشت و آنچه در خانه یاد می گرفت، بیشتر به دلش مینشست تا آنچه در مدرسه می آموخت. برای او که در خانوادهای ریشه دار و باسواد بزرگ شده بود، انجام بعضی کارها شایسته نبود.

دست روی جیب سینه اش گذاشت و نامه را لمس کرد و به یاد حرفهای مادرش افتاد که گفته بود: «پسرم، اجدادت هم این راه را رفته اند. خدابیامرز پدرت تا خودِ سامرا رفته بود، برای شاگردی میرزای شیرازی. تو که بیخ گوش ما هستی. برادرت هم که هست و هوایت را هم دارد. بی کس نمیمانی. به راهی که میروی، دل بده».

میدانست راهی که میرود، عطش درونش را فرومی نشاند و گاهی که دل تنگ پدر میشد، به سراغ کتاب های او میرفت و بعد از یکی دو ساعت مطالعه به آرامش می رسید. بعد از آن بود که تصمیم نهایی خودش را گرفت. یک کتاب جامع المقدمات از جایی به امانت گرفت و شروع به مطالعه کرد. زیاد سخت نبود، اما برایش سؤال هایی پیش میآمد که نمیتوانست بی جواب رهایشان کند. همه کسانی را که میشناخت، در ذهنش مرور کرد و رسید به سید محمدعلی

ص:13

حائری، عالم شهرشان. سیدمحمدعلی حائری تا آنجا که میتوانست، به این شاگرد تیزهوش و ریزنگر درس آموخت.

از رودخانه به دریا رفتن را کسی به ماهی نمیآموزد. ماهی خود در جریان آب شنا میکند و پیش میرود. او کم کم داشت به دریا میرسید.

از ماشین پیاده شد. هوا گرم بود و آمدن شهریور خودی نشان نمیداد. کیفش را به دوش انداخته بود و کم کم به گلدسته ها نزدیک میشد. به صحن مسجد اعظم که رسید، ایستاد:

السلام علیک یا بنت رسول الله

السلام علیک یا بنت نبی الله

السلام علیک یا فاطمة المعصومه

بند کیف را روی شانه اش جا به جا کرد. درِ مسجد اعظم باز بود و طلبه ها به انتظار استاد نشسته بودند و صحبت میکردند.

_ میدانی رضا شاه را تبعید کرده اند؟

_ چیزهایی شنیده ام؛ او را به جزیره موریس فرستاده اند و پسرش را به جایش نشانده اند.

_ من که چشمم آب نمی خورد پسرش هم بتواند اوضاع را سامان دهد.

_ تا وقتی این امریکایی ها کاسه داغ تر از آش باشند، اوضاع ما همین است. نمی گذارند آب خوش از گلوی کسی پایین برود.

سید مهدی با خودش تکرار کرد: «نمی گذارند آب خوش از گلوی کسی پایین برود.» و وقتی به خودش آمد که کنار حوض رسیده بود. کیفش را زمین گذاشت، وضو گرفت و سمت ضریح رفت.

بعد از زیارت، روی سکّوی کنار درِ مسجد نشسته بود و به نوشته های کتابش نگاه می کرد. دل توی دلش نبود و نمیتوانست حواسش را جمع کند.

ص:14

اگر گفتند: «نه»، چه کند؟ اگر جواب رد میشنید، باید یک راست به کاشان برمیگشت؛ اما برای ماهی سخت است که برخلاف جهت آب شنا کند. در همین فکر و خیالها بود که حضور کسی را در کنار خود حس کرد؛ کتاب را بست و بلند شد. مدیر حوزه علمیه نگاهش میکرد؛ چشم های گیرایی داشت و لبخندش بوی خبری خوش میداد.

مدیر حوزه علمیه، رو به سید مهدی گفت: «پسرم از این به بعد میتوانی در اینجا به تحصیلت ادامه دهی؛ آقای سیدعلی یثربی کسی نیست که نامه اش رد شود. حالا هم بیا برویم تا حجره را تحویلت بدهم».

در محضر استاد

در محضر استاد

هنوز جاگیر نشده بود و هر روز جذّابیّت تازه ای را در قم کشف میکرد. لهجه متفاوت مردم قم، بوی شیرین سوهان، کسانی که برای زیارت میآمدند و طلبه هایی که از شهرها و کشورهای دور و نزدیک، قم را برای رسیدن به هدف خود انتخاب کرده بودند. همه اینها جنب وجوش خاصی به شهر می داد. شهر زنده بود؛ اما پرهیاهو نبود و هرکسی سر در کار خود داشت.

بعضی روزها میدید یکی از کلاسهای درس شلوغ تر از معمول است. حتی مردم عادی را نیز لابه لای طلبه ها می شد مشاهده کرد. آن روز هم همینطور بود. از کسی که نزدیک در نشسته بود و چشم به بیرون داشت، پرسید: «ببخشید! چه کلاسی است؟» مرد، خاک ارّهای را که روی پیراهنش مانده بود، با دست پاک کرد و گفت: «آقای روح الله موسوی درس اخلاق میدهد».

برای سید مهدی فرصتی بود تا از نزدیک ببیندش. استاد آمد، برق خاصی در چشم هایش بود و چهره ای دل پذیر و آرام داشت. مثل دیگر استادان حوزه

ص:25

علمیه لباس روحانی پوشیده بود؛ لباسی که او نیز باید روزی بر تن میکرد. استاد از میان مردم گذشت و بر منبر نشست. با آرامش و متانت خاصی حرف میزد. این استاد مثل هیچ یک از استادهایی نبود که تا آن روز دیده بود.

سید مهدی از آن روز تصمیم گرفت برنامه اش را طوری بچیند که از کلاس آقای روح الله موسوی باز نماند. او البته آن روزها نمی دانست سال ها بعد رابطه شان از استاد و شاگردی می گذرد و آن قدر به او دل می دهد که وقتی می فهمد همسرش از خویشاوندان دور آقای موسوی خمینی است، بال درمی آورد و وقتی میشنود با هم رفت و آمد خانوادگی دارند، ذوق میکند و تصمیم میگیرد آنها را به صرف شام دعوت کند.

دختر نارنج و ترنج

دختر نارنج و ترنج

یکی میگفت: نکند دور از چشم ما ازدواج کرده ای و ما خبر نداریم و دیگری میگفت: از زیر شام عروسی در می روی؟ سومی هم تشر میزد: شاید میترسد اگر عروسی کند، هر هفته با خانواده بر سرش آوار شویم و خرج روی دستش بگذاریم. بعد میخندید و میگفت: نکند منتظر دختر شاه پریان هستی؟ حرف ها که به اینجا میرسید، سید مهدی جواب میداد: آری، منتظر دختر شاه پریانم، دختر نارنج و ترنج! سراغ دارید؟ همه یک صدا میگفتند: نه و بعد همگی میخندیدند.

چند وقتی بود که طلبه های هم سالش این طور سربه سرش میگذاشتند تا سید مهدی به فکر ازدواج بیفتد و آن روز هم بحث ها بر سر همین بود. وقتی صحبت به دختر نارنج و ترنج رسید، سید مهدی پرسید: سراغ دارید؟ بلافاصله یک صدای آشنا گفت: بله.

ص:16

سید مهدی به عقب برگشت. صاحب صدا، آقای مهدی حائری تهرانی بود که از چند قدمی، طلبه های جوان را می نگریست. سید مهدی سرخ شد و سرش را پایین انداخت، ولی کار از کار گذشته بود. آقای حائری جلوتر آمد و گفت: پسرم، کم کم دارد دیر می شود. آدم که نمی تواند تا آخر عمر تنها بماند. تو که نمیتوانی تا آخر عمر، سرت را با کتاب و دفتر و تدریس و تحصیل گرم کنی. آدم بدون نیمه زندگی اش به تکامل نمیرسد. اگر بخواهی، میتوانم کمکت کنم.

سید مهدی بهانه آورد که سرم شلوغ است و چند وقت دیگر امتحانات حوزه شروع می شود. باشد برای بعد. آقای حائری خندید و دست روی شانه اش گذاشت و گفت: فعلاً همه چیز را به من بسپار و درست را بخوان. با خانواده دختر نارنج و ترنج صحبت میکنم و به تو خبر میدهم.

در حجره را کوبید و داخل شد. سید مهدی از روی جزوهها سر برداشت و آقای حائری را روبه روی خود دید، دوباره داشت میخندید. سید مهدی به احترام مهمان بلند شد. آقای حائری گفت:

_ برگه ها را کنار بگذار و به من گوش بده. پدرش، حاج عبدالله آل آقا است. از بهبهانی های کرمانشاه هستند و در تهران زندگی میکنند، اسمش پروین است. خلاصه دختر عفیف و اصل و نسب داری است. شب جمعه سرت را خلوت کن که قرار گذاشته ام.

_ اول باید با مادر و برادرم مشورت کنم. بعد هم، این هفته سرم شلوغ است.

ص:17

_ با خانواده ات مشورت کن. میدانم آنها هم به این وصلت راضی می شوند. همین شب جمعه دنبالت می آیم تا برویم.

سه بار به خواستگاری رفته بودند و جواب نگرفته بودند. دختر آن گونه که سید مهدی می خواست بود و ظاهراً مخالفتی هم نداشت، ولی مادرش بهانه می آورد تا دخترش را از هوای بد قم حفظ کند و میگفت: او با زندگی سخت آشنا نیست؛ می ترسم کم بیاورد و دوری راه را بهانه می کرد. سید مهدی دست بردار نبود، ولی نتوانسته بود مادر دختر را مجاب کند و دیگر جز دعا و التماس به درگاه خدا چارهای نداشت. از آقای حائری تهرانی هم کاری ساخته نبود.

دو هفته از آخرین باری که به تهران رفته بودند، می گذشت و هر روز منتظر خبری تازه بود؛ خبری که او را از دلهره و غم برهاند، اما هر روز سوت و کور میآمد و میرفت. آن روز هم سید مهدی حوصله هیچ کاری را نداشت. به سراغ دوستانش رفت تا کمی از فکر و خیال فاصله گرفته باشد. طلبه های جوان به او امیدواری می دادند که باز آقای حائری از راه رسید و سید مهدی را صدا زد. سید مهدی به سمت آقای حائری رفت، اما بیحوصلگی و خستگی از راه رفتنش پیدا بود. آقای حائری با خنده گفت:

_ محکم باش جوان! اینبار با گل و شیرینی مخصوص به تهران میرویم!

_ سر به سرم نگذارید.

آقای حائری سرش را کمی جلوتر برد و گفت:

_ میرویم، درست می شود ان شاءالله. ظاهراً دیگر همه موافقند.

_ اتفاق خاصی افتاده؟

ص:18

_ پروین خانم خواب دیده و مادرش با شنیدن تعبیر آن خواب به این وصلت راضی شده!

سید مهدی نمیدانست چه بگوید. فقط نگاهی گذرا به آسمان انداخت و چشم های نگرانش را از آقای حائری تهرانی پنهان کرد.

باز هم شب جمعه بود. بزرگ ترها بعد از مراسم عقد، عروس و داماد را دست به دست کرده و از اتاق بیرون رفته بودند. پروین به گل های قالی چشم دوخته بود، ولی سید مهدی منتظر فرصتی بود تا هرچه زودتر سؤالش را مطرح کند و دیگر نمیتوانست طاقت بیاورد. به همین دلیل، بی مقدمه پرسید:

_ عروس خانم، آیا وکیلم بدانم چه خوابی دیدی که مادرت راضی شد؟

پروین سر بلند کرد، گونه هایش گل انداخته بود. آرام گفت: خواب دیدم خانمی یک جفت کفش سبز به من داد که رویش نگین های درشت داشت. میخواست به پایم اندازه کند که بیدار شدم! وقتی پدر خوابم را شنید، گفت: «این وصلت به خواسته خدا سر می گیرد».

سید مهدی ساکت بود و چشم از دختر نارنج و ترنج برنمی داشت.

خبر تلخ

خبر تلخ

آفتاب کم کم خودش را از پشت دیوارهای کاه گلی بالا میکشید. مردم شهر هنوز کارِ روزانه را شروع نکرده بودند و فقط گاهی بوی نان داغ همراه با نسیم صبح از کوچه ها میگذشت. آقا سید مهدی بعد از نماز صبح کتابی را به دست گرفته بود و مطالعه می کرد. پروین خانم بساط صبحانه را در همان اتاق می چید. پسرشان، سید محمد تازه بیدار شده بود که کسی چند ضربه به

ص:19

درکوبید. پسرک مثل پرنده از رخت خواب کنده شد و بیرون رفت و برگشت و گفت: آقا جان با شما کار دارند.

سید مهدی دست به زانو گرفت و بلند شد و به صدای بلندی گفت: بفرمایید.

وقتی نزدیک در رسید، کمی تعجب کرد. آن وقت صبح، دیدن احمد آقای توفیقی، توی قم، تعجب هم داشت. آقا سید مهدی سلام کرد و گفت: احمد آقا! بفرمایید داخل.

_ داخل نمیآیم. باید با هم به کاشان برویم.

آقا سید مهدی خیره بود به لبهای مرد. لبهایی که تا حدی میلرزیدند.

_ خیر است. کاشان چرا؟

_ حال برادرتان سید علی بد شده.

_ وقتی مرد اسم سید علی را آورد، رنگ از روی آقا سید مهدی پرید و ضربان قلبش تندتر شد و گفت: ما که دو شب پیش خانهاش بودیم، حالش خوب بود. چه اتفاقی برایش افتاده؟

احمد آقا این پا و آن پا کرد و چشم دوخت به درخت اناری که از دیوار خانه مقابل به کوچه سر خم کرده بود. احمد آقا نمی توانست سید مهدی را بی جواب بگذارد، بنابراین گفت: آدمی زاد است دیگر. یک آن ممکن است هزار اتفاق بیفتد.

سید مهدی لب گزید، داخل خانه رفت و چند دقیقه دیگر بازگشت و با هم به راه افتادند. هنوز امیدوار بود و نمیخواست خیال بد به خود راه بدهد. سید مهدی با خود گفت: «به خانه خواهرزاده ام میروم تا ببینم چه شده».

ص:20

درِ خانه باز بود و صدای گریه می آمد. او باور نمی کرد برادرش او را تنها گذاشته باشد. ناگهان همه چیز دور سرش چرخید و خانه تاب برداشت. احمد آقا دست آقا سید مهدی را گرفت و او را به داخل خانه برد. مردهای خانه دورش را گرفتند. هرکس چیزی می گفت، اما آقا سید مهدی حرفی نمیشنید و توان تحمّل این مصیبت را نداشت. پذیرفتنی نبود که قرعه سفر به نام برادر عزیز او افتاده باشد. تقلّا میکرد تا از این کابوس رها شود. دلش می خواست کسی قدری آب به صورتش بزند و بیدارش کند. این حیرت ناگهانی، او را با خود می برد و کوچه ها و خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت و می رفت. از تلخیِ خبر فرار می کرد؛ انگار روزنه امیدی می شناخت؛ آیت الله بروجردی، دوست و همدم برادرش. شاید اگر او را می دید، آرام می گرفت و می توانست دل سیری بگرید و خود را سبک کند. در را حاج احمد نامی برایش گشود و تسلیت گفت.

چند دقیقه بعد آقا سید مهدی رو به روی آیت الله بروجردی نشسته بود. آمده بود تا بار سنگین این داغ را او از دوشش بردارد. به حرف های آقا گوش سپرد؛ حرف هایی که مثل نسیم خوشایند بود و مانند باران درد و اندوه را میشست. آیت الله بروجردی گفته بود: «پسرم! تو دیگر چرا؟ تا وقتی خداوند مهربان هست و همه چیز را کفایت می کند، رفتن این و آن نباید آدمی را از پا درآورد. راضی باش به رضای خدا. او نگهبان و سرپرست جهان است. پس دل به اندوه نسپار و تلاش کن مادر پیرت را هم تسلّا بدهی».

سید مهدی مادرش را با چشم های اشک بار در خانه گذاشته و بیرون زده بود. وقتی گفت حال میرعلی بد شده، پیرزن انگار همه چیز را دریافت. رنگ از

ص:21

صورت چین افتادهاش پرید و چیزی از قلبش کنده شد انگار. پیرزن بی طاقت شد و صدای گریهاش، سید محمد پنج ساله را هم به درد آورد و گریاند.

آقا سید مهدی به آیت الله بروجردی گفت: سخت است، ولی سعی می کنم خوددار باشم. بلند شد و اجازه مرخصی خواست. آیت الله بروجردی گفت: «چند نفر از بستگان من هم با شما میآیند. هماهنگ میکنم با هم بروید.» آقا سید مهدی از آیت الله بروجردی خداحافظی کرد و رفت تا با خانواده راهی شوند.

توی ماشین، حال خوشی نداشت و دلش می خواست دوباره صدای برادرش را میشنید، اما هرچند دقیقه یک بار صدای همراهانش که برای شادی روح میرزا سید علی یثربی صلوات میفرستادند، توی اتوبوس میپیچید و یادش میآورد که برادرش رفته است. برادری که او را از آب و گل درآورد، سرپناهش بود و کسی که می توانست به او تکیه کند و دردهایش را به او بگوید، اکنون در شهری دیگر بی جان افتاده بود و او باید برود و با دستهای خودش او را به خاک بسپارد.

دلش می خواست به سالهای قبل برگردد. به آن سالها که وقتی شنید حوزه علمیه کاشان به راه افتاده است، اندک وسایلی را که داشت، جمع کرد و به آنجا رفت. معالم و شرح لمعه را از برادرش آموخت و نزد شیخ محمود نجفی مغنی و حاشیه ملاعبدالله و شرح شمسیه را فراگرفت. هنوز مکاسب را تا آخر نخوانده بود که حوزه علمیه کاشان تعطیل شد و او دوباره به حوزه علمیه قم برگشت. با این حال، همیشه سعی میکرد از احوال بستگانش در کاشان بیخبر نماند و در هر فرصت ممکن به آنها سر می زد و جویای حالشان میشد. دو شب قبل از آن هم همه چیز عادی بود و میرعلی فقط کمی کسالت داشت. آن هم

ص:22

برای پیرمردی شصت و هشت ساله معمولی بود و دو برادر کلی با هم حرف زده بودند.

ماشین همچنان میرفت و با هر ناهمواری جاده او را از لاک خودش بیرون میکشید. آقا سید مهدی پرده را کنار زد؛ آفتاب کم جان میتابید و برگ زرد درخت ها او را غصه دارتر میکرد. پرده را کشید و سرش را به صندلی تکیه داد. چشم هایش را بست و زمزمه کرد: «إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّ_ا إِلَیْهِ رَاجِعونَ». خدایا! به ما صبر بده!»

شهر حالت عادی نداشت و مردم سیاه پوش برای تشییع آمده بودند. پیکر نحیف برادرش در غسّال خانه روی تختِ سنگی قرار داشت و مردی که بر خلاف دیگر غسّالها لباسی تمیز و مرتب بر تن داشت، او را کفن می کرد. چند نفری که دور تخت بودند، وقتی آقا سید مهدی را دیدند، نزدیک او آمدند و یکی یکی دست دور گردنش انداختند و تسلیت گفتند. صدای فاتحه و صلوات بند نمیآمد؛ قرار بود برادرش را در صحن اما مزاده حبیب بن موسی به خاک بسپارند.

صدای قرآن در صحن امام زاده پخش می شد. آقا سید مهدی داخل قبرِ آماده شده رفت و خاک ها را کنار زد. سنگ ریزهها را برداشت و بیرون ریخت و با دستهایش بستر قبر را آماده کرد و بیرون آمد. بعد از نماز میت به زنها اشاره کرد تا عقب بروند. اطراف قبر کمی خلوت شد. پیکر برادرش را آوردند و در کنار آرامگاه ابدیاش بر زمین گذاشتند. مداح روضه ای مختصر درباره سیدالشهدا خواند.

آقا سید مهدی وقتی برادرش را داخل قبر می گذاشت، دستش میلرزید. پشتش تیر میکشید و اشک امانش نمی داد. میگفت: «خدایا! به برادرم رحم کن! خدایا! به او سخت نگیر!»

ص:23

هنوز روی قبر باز بود؛ برای آخرین بار کفن را از روی برادرش کنار زد و صورتش را بوسید. دل از برادر نمیکند. داماد برادرش و دو سه نفر دیگر دستش را گرفتند و او را چند قدم عقب تر بردند و بعد روی قبر را پوشاندند.

اقامت در کاشان

اقامت در کاشان

سعی می کرد خودش را با وضعیت پس از مرگ برادرش وفق دهد. به قم برگشته بود؛ گروهی از دوستان و هم دوره ای هایش برای سرسلامتی آمده بودند و اتاق کوچکشان پر از جمعیت شده بود. کم کم حرف ها به خاطرات سید علی کشیده شد و اینکه چه کسی باید کارهای او را انجام دهد و مسئولیتهایش را بپذیرد.

قبلاً آیت الله بروجردی دراین باره با او صحبت کرده و از او خواسته بود برای اقامت به کاشان برود و گفته بود: «تو نزدیک ترین فرد به برادرت بودی. بنابراین، از برنامه ها و اهدافش خبر داری و روال کارش را میدانی. به نظر من، تو شایسته ترین کسی هستی که باید مسئولیتهای مرحوم یثربی را بپذیرد».

به حرفهای آیت الله بروجردی ایمان داشت و می دانست او از روی علم و آگاهی حرف میزند و زوایای هر موضوع را به خوبی میسنجد. با این حال، کمی دلهره داشت.

دوستانش وقتی شنیدند آیت الله بروجردی از او خواسته است به کاشان برود، به او گفتند: آقا بهترین فرد ممکن را انتخاب کرده و خودش هم قول داده هوایت را داشته باشد. پس دیگر دلت را به دریا بزن و راهی کاشان شو. تو

ص:24

می توانی در کاشان حوزه علمیه راه بیندازی و دوستداران علم دین را آموزش دهی و بعد آنها را برای دوره تکمیلی به قم بفرستی.

او بالاخره رفتنی شد؛ با کلّی آمال و آرزو و برنامه، بار سفر بست و به راه افتاد.

زائرسرا

زائرسرا

حالِ خوشی داشت؛ چند روز بود که سعی میکرد نمازهایش را در حرم امام رضا(ع) بخواند. فضای دوست داشتنیِ حرم او را سرزنده و شاداب کرده بود. انگار در دنیای دیگری قدم میزد؛ دنیایی پر از آرامش و امید. توی این دنیا قدرت خدا را میشد دید. هنگام زیارت و دعا، کنار پنجره فولاد، نزدیک ضریح، میشد راحت تر با خدا راز و نیاز کرد.

آقا سید مهدی حرفهایش را زده بود و با پسرش به سمت منزل برمیگشت. از کنار فال گیرها و دست فروش ها می گذشتند. هرچه از حرم دورتر میشدند، خیابان خلوت تر می شد. گرمای ظهر بود و مردم ترجیح می دادند زیر یک سقف باشند. راه زیادی تا منزل نمانده بود؛ جایی که برای چند روز اجاره اش کرده بودند، از آن دست خانه های کوچکی بود که برای زائران ساخته می شد.

سر یک پیچ، سید محمد ایستاد و به آن دست خیابان نگاه کرد تا مطمئن شود درست دیده است. خودِ منیرخاتون بود و هفت هشت زن و بچه دیگر. پدرش را که چند قدم جلوتر رفته بود، صدا زد و گفت: «آقاجان! منیرخاتون و فامیل هاش آمده اند مشهد.» نزدیک تر رفتند و بعد از سلام و علیک و حال و احوال، آقا سید مهدی از منیرخاتون سؤال کرد: دم ظهر چرا زیر آفتاب ایستاده اید؟

ص:25

_ جاگیر نشده ایم هنوز. صبح با قطار آمدیم. مردهایمان رفته اند پی خانه و هنوز پیدایشان نیست.

سید مهدی از پسرش خواست آنها را در پیدا کردن خانه یاری کند. مسافرخانه ها یا اکثراً پر بودند یا قیمت اتاقها گران بود؛ تا اینکه به یک خانه اجارهای رسیدند که ساکنان قبلی اش وسایلشان را در حیاط چیده بودند و می خواستند به شهرشان برگردند. آنها داخل رفتند و آقا سید مهدی به یکی از مردها که پشت میزی نشسته بود گفت: میشود اتاق ها را ببینیم؟

مرد آنها را راهنمایی کرد و گفت:

_ اینجا یک اتاق بزرگ، آن هم یک اتاق دیگر، این گوشه هم آشپزخانه، آن طرف هم حمام و دست شویی. اتاق ها نو نوارند، موریانه و مورچه و سوسک ندارند!

صاحب خانه یک ریز حرف میزد و آقا سید سرش را به نشانه تأیید تکان میداد. بالاخره آنجا را اجاره کردند و پول را پرداختند و برگشتند. مردها هم رسیده بودند، اما خانه گیرشان نیامده بود. آقا سید مهدی گفت:

_ جایی را برایتان دیدهام. برویم، اگر خوشتان آمد، می مانید، اگر نه باز هم میگردیم.

_ منّت گذاشتی سید جان! مگر می شود از جایی که شما انتخاب کردی، بدمان بیاید؟

زن ها بچه هاشان را بغل گرفتند و مردها اثاث ها و بقچههاشان را برداشتند و راه افتادند. توی راه حرف از بزرگواری سید بود و اینکه او را خدا رسانده است. آقا سید مهدی هم می گفت: «من فقط وسیله ام؛ شما زائر امام رضایید. آقا

ص:26

هرجور باشد، زائرانش را سر و سامان می دهد.» منیرخاتون و همراهانش وقتی خانه را دیدند، دوباره شروع کردند به تشکّر کردن و دعا و ثنا. آقا سید هم آنها را به خدا سپرد و به پسرش گفت: «برویم، مادرت منتظر است، دلواپس میشود».

یک سال از ماجرای مشهد میگذشت. آقا سید مهدی در کنار سامان دادن به کارهای طلبههای جدید و تدریس و تحصیل، گاهی هم برای دیدن ساختمانهای مختلف می رفت: از حسینیه اصفهانی ها دیدن میکرد، با معمارها و مصالح فروشها قرار میگذاشت. دو سه ماه یک بار هم به مشهد میرفت، ولی از آنچه میخواست انجام دهد، با کسی حرفی در میان نمی گذاشت. تا اینکه یک شب هم هیئتی ها، معتمدین محل و چند نفر دیگر از افراد سرشناس کاشان را به خانه شان دعوت کرد و بعد از اینکه سخنرانی معمولی تمام شد، ایستاد و رو به مهمانها گفت: راستش هدفم از دعوت کردن شما این است که درباره یک موضوع مهم با هم مشورت کنیم. در نظر دارم هزار متر زمین در خیابان شیخ طوسی مشهد بخرم تا زائرسرایی بسازیم و خلق الله وقتی چند روزی برای زیارت می روند، زیر آفتاب و باد و باران نمانند، ولی خودم به تنهایی نمی توانم این کار را انجام دهم. اولاً نظرتان درباره این کار چیست؟ در ثانی چه کسانی حاضرند به من کمک کنند؟ صدای مهمانها در اتاق پیچید و همه گفتند: فکر خوبی است.

آن شب هیئتی ها و معتمدین فکر سید را درباره زائرسرا پسندیدند و با اشتیاق قول دادند که حاج آقا یثربی را در این امر خیر یاری کنند.

ص:27

مسجدالحسین

مسجدالحسین

همه ساکت بودند و ماشین جیپ آرام و مداوم می رفت، ولی دست اندازهای جاده نمیگذاشت پلکی روی هم بیاید. توی ماشین جیپ، حاج آقا یثربی بود و دو نفر از دوستانش. جاده در نور مهتاب نمای زیبایی داشت و هنوز مانده بود تا به کاشان برسند. حاج آقا از دور ساختمان سفید و تازه سازی را دید که با دیگر ساختمان های کاشان فرق داشت و به سبک خاصی ساخته شده بود. از راننده پرسید: آن ساختمان کی قد علم کرده؟

راننده از آینه، نگاهی به مسافرانش کرد و گفت: تازه ساخته شده سید! اسمش «کلبه صحرا»ست. از خدا بی خبرها ساختهاند برای عیاشی!

آقا صالح که کنار آقا سید نشسته بود، گفت: ببینم دعوایی که دیشب یکی را به کشتن داد، همین جا بوده؟ راننده گفت: بله. ظاهراً مست میکنند و یکیشان دیگری را به باد فحش میگیرد. به تریج قبای دومی هم برمی خورد و چاقوکشی میکند! از آن موقع که این ساختمان ساخته شده، این چندمین دعوا و چاقوکشی است!

تن حاج آقا یثربی داغ شده بود و رنگ صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد و حس میکرد با پتک بر سرش میکوبند. زیر لب گفت: همین مانده که بیخ گوش شهر میخانه بسازند. خدا میداند چند تا از این ساختمان های فساد در شهرهای دیگر ساختهاند.

_ کجای کاری آقا سید؟ فقط این کارشان نیست که، سر مملکت چه بلاها که نیاورده اند!

ص:28

_ باید تا آنجا که از دستمان بر می آید، جلوشان را بگیریم. هر قدر ما بی اعتنا باشیم، آنها جری تر می شوند.

از ماجرای کلبه صحرا دو هفته میگذشت. روز عاشورا بود و مردم عزادارِ هیئت ها و دستههای مختلف و چند نفر از مسئولان کاشان در مسجد جمع بودند. از روزگار قدیم همیشه رسم بر این بود که اجداد حاج آقا یثربی روز عاشورا مراسم روضه خوانی داشتند.

آن روز هم مردم عزادار بعد از مداحی و سینه زنی منتظر بودند حاج آقا به منبر برود و روضه را بشنوند. آقا سید از پله های منبر بالا رفت و ابتدا قدری درباره مصایب روز عاشورا صحبت کرد و بعد گفت: «امام حسین به خاطر حفظ مردم از فساد و فحشا به شهادت رسید. او نمی توانست ببیند یزید لاابالی و بی دین بر امت اسلام حکومت کند. چراکه حکومت بی دین، سرمایه های مملکت را به باد میدهد. در زمان ما هم اوضاع چندان فرقی نکرده است و حکومت زمان ما هم دارد خودش را گم میکند و مردم روز به روز گمراه تر میشوند. نمونه ا ش همین کلبه صحراست که اگر جلویش را نگیریم، فساد و فحشا تا پستوی خانه ها پیش می آید و مملکت را فلج میکند. اگر خدا بخواهد، در نظر دارم آنجا را بخریم و به مسجد تبدیلش کنیم. خانه کوچکی در قم دارم که میفروشمش، از شما هم هرکسی مایل است، به اندازه وسعش کمک کند تا این ننگ بزرگ را پاک کنیم. به نظر من، این جوان ها که امروز برای اباعبدالله عزاداری میکنند، حیف است فردا به عربده کشی بیفتند».

فردای روضه، سید مهدی کمی آرام شده بود و حس میکرد تا حدی وظیفه اش را انجام داده است. او مردم را برای کمک خواسته بود و مردم هم بعد

ص:29

از مراسم عزاداری روز عاشورا قول داده بودند تا آنجا که می توانند، کمک کنند و حتی هیئت ها نذورات جمع شده را پیش کش کرده بودند.

همین طور که آماده رفتن به قم میشد، به همسرش گفت: «من دارم به قم میروم. اگر آقای اسحاقی آمد، آن چند کتابی را که روی طاقچه گذاشته ام، بده تا ببرد و به او بگو تا چند روز دیگر هوای مدرسه را داشته باشد تا سرم خلوت شود».

سید مهدی به قم رفته و خانه را فروخته و برگشته بود، ولی پولی را که در مقابلش ریخته بود و می شمرد، اندک بود و بسیار طول می کشید تا به قیمتی برسد که با صاحب آن ساختمان توافق کرده بود.

شصت و دو هزار و پانصد تومان. همه پول همین بود و دیگر چیزی برای فروختن نداشت و کسی دیگر را هم نمی شناخت که از او کمک بخواهد. نشسته و سر بر زانو گذاشته بود. پروین خانم با سینی چای به اتاق آمد و پول ها را روی زمین دید. پرسید: حساب و کتاب چه را می کنی سید!؟

سید مهدی سرش را بلند کرد، استکان چای را برداشت و بالشی را زیر دستش گذاشت و گفت:

کم آورده ام، پولمان نمیرسد تا آن ساختمان را بخریم و دیگر عقلم به جایی قد نمیدهد. خدا به دادمان برسد.

زن دست هایش را زیر چارقد برد و یک گلوبند و یک جفت گوشواره بیرون آورد. حاج آقا یثربی به طلاها نگاه کرد و گفت: اینها را چه کنم؟

_ بفروش.

_ مگر یادگار پدرت نیست؟

ص:30

_ حرف های پدرم آویزه گوشم شده که می گفت: «سعی کنید هر چیزی را در جای درستش مصرف کنید.» فکر می کنم بهترین جایی که میشود اینها را خرج کرد، همین جاست.

_ از دختر حاج عبد الله آل آقا، این طور بخششها دور از تصور هم نیست. هرچه باشد خون بهبهانی ها توی رگ های توست.

سید طلاها را از همسرش گرفت و پروین خانم استکان های خالی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. در همان لحظه تلفن زنگ زد. حاج آقا گوشی را برداشت و جواب سلام کسی را داد که پشت خط بود. بعد از چند ثانیه گفت: تقریباً بیست و شش هزار تومان، میفرستی؟ بزرگواری می کنی آقای ادیبی.

شور و شوق صدایش، پروین خانم را به اتاق کشاند. حاج آقا سید مهدی با مرد پشت گوشی تلفن خداحافظی کرد و به همسرش گفت: درست شد، آقای ادیبی می گوید: «همه کسری پول را می دهم.» زن دست به آسمان برداشت و خدا را شکر کرد.

چند روز بعد حاج آقا یثربی کلید را گرفته بود و از پله های ساختمان بالا میرفت تا در پشت بام دو رکعت نماز بخواند. دوستان و شاگردانش برای شست وشو و مرتب کردن آنجا آمده بودند و یکی از تاجران شهر کاشان چند تخته فرش آورده بود. طلبه ای جوان هم یک قاب روزنامه پیچ زیر بغل داشت و منتظر بود سید از بام پایین بیاید. سید محمد با جعبه ای شیرینی به سوی بام رفت و بعد از چند دقیقه با پدر و دوستان پدرش برگشت. طلبه جوان جلو آمد و به سید تبریک گفت و اجازه خواست تا تابلو را نصب کند. سید نردبان را نشانش داد. طلبه جوان با نردبان بیرون رفت و بقیه مردها دنبالش راه افتادند.

ص:31

وقتی جلوی در ساختمان رسیدند که او تابلو «کلبه صحرا» را از سر در ساختمان جدا کرده و جای آن تابلو «مسجد الحسین(ع)» را نصب کرده بود.

آقای حداد، یکی از دوستان صمیمی حاج آقا یثربی که برگه ای در دستش بود گفت: حالا که همه جمعند، دو بیت شعر بخوانم.

سید به پهنای صورت خندید و گفت: بخوان شاعر جان، بخوان.

آقای حداد روی پله ایستاد و خواند:

صف ملایکه تجلیل از این بنا کردند

به سجده رفته و تجلیل کبریا کردند

به حسن عاقبتِ این زمین نگر حداد

که بود میکده و خانه خدا کردند

روزهای شیرین

روزهای شیرین

انقلاب پیروز شده و خونهای ریخته شده نتیجه داده بود. شیرینی این پیروزی بعد از آن همه سختی، شکنجه، دلهره، شب بیداری و تلاش های مداوم، خستگی را از تن همه در آورده بود. حاج آقا یثربی هم سرزنده و شاد بود و این پیروزی را هدیه ای آسمانی میدانست. او تا آنجا که می شد، سعی کرده بود با امام همراه باشد و مردم کاشان را با اهداف انقلاب هم سو کند. بهترین روزهای زندگی اش بود که خبری دیگر از مشهد رسید و شادی اش را دوچندان کرد: «زائرسرای رضویه آماده افتتاح است».

چند سالی از خریدن زمین می گذشت و سرانجام کار با موفقیت انجام شده بود. اتفاقهای زیادی هم در این چند سال افتاده بود: «یک بار قسمتی از

ص:32

زمین برای ساختن بازار رضا(ع) رفته بود و حاج آقا یثربی مجبور شده بود خانه های پشت زمین را بخرد تا بتواند زمین را به متراژ اول برگرداند. یک بار دیگر مسئولان شهر گفتند: «طرح و نقشه ساختمان های اطراف بازار را خودمان می دهیم. شما هم باید زائرسرا را مطابق با آن بسازید.» گاهی هم پول کم می آمد و گاهی کار آن طور که باید پیش نمیرفت، ولی همه آن اتفاق ها گذشته بود و جمعیت زیادی برای افتتاح زائرسرای وقفی رضویّه آمده بودند. طبقه هم کف، هشت مغازه داشت و طبقه بالا بیست ودو اتاق حاج آقا یثربی. به اتاق ها سر می زد و خدا را شکر می کرد. کف همه اتاق ها موکت بود، با یکی دو تخت. یک بشقاب شیرینی هم روی میز کوچک کنار دیوار گذاشته بودند. ملافه ها و حوله ها و شیشه ها تمیز بود و همه چیز برق میزد، مثل برق شادی چشم های آقا سید!

دعوت

دعوت

آیت الله یثربی دیگر نمی توانست به راحتی راه برود یا برای چند دقیقه روی پاهایش بایستد. با این حال، دراین باره چیزی به کسی نمی گفت و از اینکه توانسته بود از عمرش بهره خوبی ببرد، خوشحال بود. هرچند او شیفته خدمت بود و هنوز آرزوهایش در توسعه حوزه علمیه و خدمت بیشتر به خلق خدا تمام شدنی نبود. از بیست و شش سال قبل، با اینکه نمیخواست، اما به حکم امام خمینی، امام جمعه شهر کاشان شده بود. فقط این نبود، نماینده ولی فقیه در شهر کاشان و نماینده مجلس خبرگان هم بود و تازه اینها قسمتی از وقتش را پر می کرد.

ص:33

او باید در مدرسه های علمیه ای که خودش ساخته بود، درس می داد و به آنها سرکشی می کرد. امام جماعت مسجد زیارت هم بود و درعین حال باید قدری از وقتش را هم برای مردم خالی می گذاشت. مردم می آمدند، آیت الله یثربی نام فرزندشان را روی آنها میگذاشت یا برایشان خطبه عقد میخواند و بایستی اختلافاتشان را حل میکرد و گره از کارهایشان می گشود و خلاصه سرش گرم کار مردم بود.

تا اینکه در ماه رمضان، آن پا درد به سراغش آمد و دوستانش می گفتند: «شب کم بیدار بمان و استراحت کن و روزه نگیر تا خوب شوی.» او کار خودش را می کرد و با اینکه مثل گذشته نمی توانست به کارهایش برسد، ولی عبادت شبانه و روزه را از دست نمیداد؛ نماز را دوست داشت و هنگامی که روبه روی خدا می ایستاد، درد از یادش میرفت.

عید فطر هم آمد و رفت و پسرهایش اصرار داشتند تا او به دکتر مراجعه کند. بعد از رادیولوژی معلوم شد پایش شکسته بوده و مدتی از زمان شکستگی گذشته است. بنابراین، مجبور بود بستری شود. در بیمارستان، دو، سه روز یک بار از بیماران آزمایش خون میگرفتند. سید محمدرضا، پسر دوم آیت الله سید مهدی یثربی از نزدیک، بیماری پدرش را کنترل میکرد. روزی به سید محمدرضا گفتند که میزان پلاکت های خون پدرش خیلی کم شده است. چند بار دیگر نیز آزمایش گرفتند و به چند پزشک دیگر سر زدند، ولی نتیجه همان بود و پلاکت های خون او روز به روز کمتر می شد. باید کاری می کردند.

بالاخره پدرشان را به لندن بردند تا دکتر کاتوفسکی از پزشکان معروف هم او را ببیند. میزان پلاکت ها به سه هزار رسیده بود و این موضوع همه را به

ص:34

شدت نگران کرده بود. در لندن، دکتر از سید محمدرضا پرسید: با مواد شیمیایی سروکار داشته؟

_ خیر.

_ وقتی سرما می خورد، ریه هایش زود خوب می شد؟

_ نه.

دکتر به فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه سر بلند کرد و پرسید: به جبهه رفته؟

_ نه همیشه، ده دوازده باری رفته تا به رزمندهها سر بزند. هر بار هم ده، بیست روزی میماند و برایشان آذوقه و لباس میبرد.

_ در زمانی که بمب شیمیایی میزدند، جبهه بوده؟

سید محمدرضا کمی سکوت کرد و گفت:

_ نمی دانم.

_ آیا به خاطر این موضوع، کسی از اطرافیانش از بین رفته؟

_ بله، یکی از محافظ هایش بر اثر کمبود پلاکت درگذشت!

دکتر دیگر مطمئن شده بود. بنابراین، گفت: «اثر گاز خردل!» این سه کلمه طاقت از سید محمدرضا ربود و او بی تاب شد و اشک ریخت. وقتی کمی آرامتر شد، به دکتر گفت: «اگر موافق باشید، این موضوع را به پدرم نگوییم.» دکتر پذیرفت و نسخه و دستورالعمل درمانی را نوشت و آنها به تهران برگشتند.

چند ماه از این سفر میگذشت و پسر ها سعی میکردند دستور پزشکان دقیقاً اجرا شود، ولی همیشه اوضاع بر وفق مراد آدمی نیست.

ص:35

ششم رمضان بود، برابر با هشتم مهرماه سال 1385 خورشیدی که خداوند او را به سوی خود خواند و از تحمّل رنج بیماری آسوده اش کرد. آن روز بسیاری از مؤمنان و علاقه مندان اشک ریختند و او را در کاشان، در حریم اجداد خویش به آغوش خاک سپردند.

ص:36

منابع

منابع

_ سلمانی آرانی، حبیب الله، آیت کیاست؛ گزارشی از زندگی و خدمات مرحوم حضرت آیت الله حاج سید مهدی یثربی، حق یاوران، 1386.

_ یادنامه آیت الله سید مهدی یثربی، 1387.

_ بانک اطلاعات اندیشمندان و کارشناسان مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما.

ص:37

تصاویر

عکس

عکس

عکس

ص:38

عکس

عکس

عکس

ص:39

عکس

عکس

عکس

ص:40

عکس

عکس

عکس

ص:41

عکس

عکس

ص:42

بانک اطلاعات اندیشمندان مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما درباره زندگی آیت الله سید مهدی یثربی علاوه بر چاپ نوشته حاضر و تولید برنامه تلویزیونی با عنوان «در بیکرانه مهر»، با مشارکت صدا و سیمای قم، در آرشیو خود، 314 دقیقه راش، اطلاعات مکتوب و تعداد قابل توجهی عکس از این شخصیت در بانک عکس گرد آورده است. بانک اطلاعات اندیشمندان آماده پاسخ گویی به هرگونه درخواست پژوهشگران، برنامه سازان و علاقه مندان و آماده دریافت اطلاعات بیشتر در این زمینه است.

تلفن تماس:2933830-0251

نشانی پایگاه اینترنتی:www.irc.ir

پست الکترونیکی:Farzanegan@irc.ir

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109